شرمنده دکتر!!!!

ساخت وبلاگ
ساعت 6:30 _صبح به خیر _.... _سلام با ضعیف و ناراحت ترین صدای ممکن جواب می دهم:سلام. اگر جوابش واجب نبود که باز هم سکوت جایز بود در منطق من، منطق که نه، در مانیفست احساسات من.  هم چنان بالای سرم ایستاده و می فهمم  نگاه می کند، من هم نگاه می کنم، اما نه به او، به طفلی که از یک نیمه شب تا 6:30 صبح دل درد داشته و گریه می کرده و هنوز هم آرام نشده کاملا. می رود تا آماده شود، صدای سشوار را به صدای جاروبرقی تغییر می دهم شاید چاره بیفتد و کمی بخوابد این پسر. وقت رفتن هم چند دقیقه ای کنارم می ایستد و نگاهم می کند تا حرفی بزنم.  کلی جمله در ذهنم آماده کرده ام که صبح دم رفتنش، مثل تیری پرتاب کنم و تخلیه شوم،اما حالا...حالا می دانم سکوتم بهتر به او می فهماند که بدجور خسته و عصبانی هستم. می فهمد که قصد حرف زدن ندارم، خداحافظی می کند و می رود. و پسری که هم چنان بیدار است و نق می زند. تقصیر او نیست این حجم خستگی، خودم اصرار دارم او شب ها بخوابد تا صبح بتواند بیدار شود، کارش زیاد است و سنگین، می گویم من صبح می توانم استراحت کنم، تو نه.  اما نمی دانم چرا اینقدر عصبی هستم از اینکه دیشب کمکم نیامده، منطقی نیست این عکس العملم...  بعد از رفتنش برادر پسر هم تکانی می خورد و غلتی می زند، آهی می کشم، می دانم وقت بیدارشدنش است و حتی اگر نوزاد خانه مان بخوابد، باز من نمی توانم بخوابم. در ذهنم مرور می کنم:امیر حسین که خوابید امیرعلی را بالا پیش مامان می برم تا خودم هم بخوابم. بعد آن قسمتِ خیلی مادرِ نامنعطفِ وجودم فریاد می زند:بی خود می کنی! بچه های تو هستند، بقیه چه گناهی کرده‌اند که بی خواب شوند. تسلیمش می شوم،درست می گوید.  به جایش به  این فکر می کنم که به جای یک ساش شرمنده دکتر!!!!...
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 15:06